کاروان

" تو همانی که می اندیشی "

روزی روزگاری در روستایی در هند مردی به روستایی ها اعلام کرد که به ازای هر میمون 20دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی ها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون , به جنگل رفتند و شروع به گرفتن میمون ها کردند . مرد هم هزاران میمون به قیمت 20دلار از آنها خرید , ولی با کم شدن تعداد میمون ها روستایی ها دست از تلاش کشیدند. به همین خاطر مرد اینبار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40دلار خواهد پرداخت.با این شرایط روستایی ها فعالیتشان را از سر گرفتند پس از مدتی موجودی ها هم کمتر و کمتر شد تا بالاخره روستاییان دست از کار کشیدند وبرای کشاورزی سراغ کشتزارهای خود رفتند.... اینبار پیشنهاد به 45دلار رسید... ودر نتیجه تعداد میمون ها آنقدر کم شد که به سختی میشد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. اینبار مرد تاجر ادعا کرد که به ازای خرید هر میمون 60دلار خواهد داد , ولی چون برای کاری باید به شهر میرفت , کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون ها را بخرد. در غیاب تاجر شاگرد به روستاییها گفت: این همه میمون در قفس وجود دارد! من آنها را به 50دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت تاجر آنهارا به 60دلار به او بفروشید . روستاییها که وسوسه شده بودند پولهایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمون هارا خریدند. البته از آن به بعد دیگر کسی  نه مرد تاجر را دید و نه شاگردش را... و تنها روستایی ها ماندندو یک دنیا میمون...!!

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٠:۳۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/۱۳

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir